سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر رضوان

هر چه درباره مناسبت های مذهبی سروده ام به مناسبت در اختیار دوستان گرامی قرار می دهم.

گویی که امشب از سماء ، دُر و جواهر آمده

زیرا به جمع اوصیا ، نوری چو باقر آمده

امشب که از میلاد او ، گشتم سرافراز حرم

ترکِ بقیعش چون کنم ، بر عمره حاضر آمده

بر تربتش گریان شوم ، از غربتش حیران شوم

او بر گناه زائرش ، هر لحظه غافر آمده

علم و رضای ایزدی ، مٍن جمله در دستان او

بر دین احمد چون عُلم ، همراه و ناصر آمده

هر آنچه من گویم بدان ، یک ذره از دریای او

صد چشمه علم ایزدی ، در فخرِ ظاهر آمده

گنجینه ی علم خدا ، تا می شکافد سینه را

بر هر سؤال سائلی ، فعال و قادر آمده

کس رانباشد قدرتی ، تا آنکه همراهش بوُد

بر دانش هر فاضلی ، منصور و قاهر آمده

دشمن ز فضلش شد خجل ، اما گرفته کینه اش

او بر تمام دشمنان ، پیروز و فاخر آمده

مقبل مرو از تربتش ، عٍلم الهی کن طلب

از جانب حق عابدی ، مسجود و شاکر آمده


خوش آمد آنکه نامش باقر است او

فروغ دیده ی هر ناظر است او  

به علمش صد گره بگشوده اما 

به زلفش بس گره در ساتر است او         

میان کربلا ، در خاک و در خون

به قلب تشنه کامان ناصر است او        

پدر زاهد ، پسر عالَم ، چه نیکو

که از انوار کوثر صادر است او         

 اگر عالم سؤال و او چو عالم

تمام چاره ها را قادر است او           

 هر آنکس ادعا می کرده نزدش

به میدان سیادت قاهر است او                  

رساند جابر از احمد سلامش                   

همان یکدانه دُرّ نادر است او                      


دو چشمِ خسته‏ی من، از غمش نمی‏خوابد

به قلبِ بسته‏ی من، جز رخش نمی‏تابد  

به دربِ سنگیِ دل، هیچ کس نمی‏کوبد

غبارِ غم ز رخِ خسته‏‏ام نمی‏‏‏‏‏روبد

ز رنج و غصه‏ی من، جز خدا نمی‏کاهد

صلاح و خیرِ همه، جز خدا نمی‏خواهد

به زخمِ کاریِ دل، مرهمی نمی‏ساید

به عهد و عشق و صفا، غیرِ او نمی‏پاید

 به روحِ بی ثمرم، یک نظر نمی‏آید

نه زاده گشته و از او، کسی نمی‏زاید

به دورِ هست و فلک، جز خدا نمی‏ماند

زِ سرِ سینه‏ی من‏، جز خدا نمی داند

به سویِ خوانِ کرم، غیرِ او نمی‏خواند

مرا ز درگهِ پر مهرِ خود نمی‏راند

زبانِ بی‏هنرم، جز خطا نمی‏گوید

مشامِ من به جز از عطرِ تو نمی‏‏بوید

به هر طرف نگرم ، غیرِ او نمی‏بینم

به غیرِ غنچه‏‏ی رویش، گلی نمی‏چینم    

 به غیرِ کعبه‏ی نامش زبان نمی‏گردد

بدونِ امرِ خدا، این فلک نمی‏چرخد            

 


نمی‏دانم چه سازم که امشب بی‏خدایم

چنان نی بر لبِ تو، به سوز و در نوایم

تمامِ آشنایان تمنایِ تو دارند

برایِ گریه امشب، تولایِ تو دارند

شکسته همچو زورق، نشسته کنجِ ساحل

 به دستانِ تمنا، کنم طیِ مراحل

 خدایا گر گناهم ، شده افزون و بی‏حد

 به احسانِ فراوان، مکن این خواهشم رد

 اگر رنگِ درونم، شده چون ظلمتِ شب

 ولی سوزم ز عشقت، میانِ آتش و تب

دلم همچون کویری، که از عشقِ تو خالیست

ز چشمانِ حقیرم، دو رودِ گریه جاریست   

 به روزِ عیدِ قربان، به شامِ تارِ هجران

نشد حالی میسر، برایِ عفوِ رحمان

دگر افسارِ شیطان، گرفته گردنم را

گناهانِ فراوان، گرفته دامنم را

 گدایی می‏کنم من، ز درگاهِ تو یارب 

که تا شاید بیابم، نشانِ کویت امشب

 نشینم زار و محزون، بخوانم شعرِ گلگون

 بنالم با دلی زار، دو چشمم چشمه‏ی خون

رسَم من تا به عرفان، کنم هستم به قربان 

به دلها لاله کارم، ثمر گیرم به ایمان

 بیا ای نازنینم، هوایِ کعبه دارم

بُوَد آیا که روزی، کنی تو رستگارم

 نشینم کنجِ کعبه، بخوانم شعرِ هستی

که تا شاید بگیری، از این افتاده دستی

 به شیطان پازنم من،دلم دریا زنم من

زِ بهر رویِ مهدی، سری صحرا زنم من

 خدایا آرزوها، عنانِ من گرفته

تو گویی آخر امشب، امانِ من گرفته

 ولی هرگز من از پا، نمی‏افتم ز هجران

مگر این که نبینم، رخِ خوبِ تو جانان

تو خود عاشق کنی‏و، تو خود معشوقه گردی

برایِ هر محبی، تو خود محبوبه گردی

دلم می‏خواهد امشب، بخوانم از سرِ جان

چنان بلبل بخوانم، شَوم شمعی فروزان

خدایا می‏شود من، بیایم در مدینه

بقیع و مکه بینم، نوازم شرحِ سینه

زبان بگشایم اینک، برایِ ذکرِ لبیک

جوابم گویی ای جان، به لبیکی و سعدیک

تمامِ چشمه ساران، ترنم خوانِ رویت

نسیم و بیدِ مجنون ، شده مستِ سبویت

 بیا امشب به جامی، مرا مهمان کن ای یار

 فراموشِ خودیت، بخوانم نغمه‏ی سار

 به تارِ گیسوانم، نوازم شعرِ هستی

غزلهایی سرایم، پر از عرفان و مستی

 چنان مستم کن امشب، که هستی راببازم

کنارِ کعبه‏یِ تو، چنان بیتی بسازم

بیا امشب دو چشمِ، گنهکارم بگریان

ز شوقِ دیدنِ خود، لبانم را بخندان

 خدایا دیدگانم، به سویت خیره گشته

که روزِ روشنِ من، ز هجرت تیره گشته

ثوابم کم ولیکن، گناهانم فراوان

خدایا روزِ حسرت، مرا از غم مسوزان

 اگر بد کرده‏ام من، ولی عفوِ تو شاید

خطا کاریِ ما را ، خطا پوشی بباید

 خدایا بر وجودم، تو پاکی را بتابان

 بیا یاری کن هرگز، نگردم گردِ عصیان

به بالِ عشق و ایمان، مرا تا خود سفر ده

نوایِ سازِ ما را ، به دل‏هایی اثر ده

مکن محروم و خسته، گدایانِ عطا را    

بیا جاری کن امشب، تمامِ چشمه‏ها را      

خدایا یاری‏ام کن، کنارِ کعبه آیم

 سرِ خود را به خواری، به دیوارِ تو سایم

خدایا بر بقیعت مرا سیرِ بلا ده

 برایِ عشقِ پاکان، مرا شوقِ ولا ده


من امید نا امیدانم بیا

شعله های گرم و تابانم بیا

من خدای بی نیاز و بی حدم

خالق دنیا و انسانم بیا

دست خالی بر نمی گردی بدان

صاحب این سفره و خوانم بیا

گر فراموشم کنی ای عبد من

من تو را هر لحظه می خوانم بیا

گر گنهکاری کنی ، عمری بدی

من همان بخشنده عصیانم بیا

کی گریزد از برم آهوی من

من همان فخر کریمانم بیا

گر شکسته آن دل پر غصه ات

آشنای عبد حیرانم بیا

چاره ی درد تو درگاه من است

خاطر جمع پریشانم بیا

ای دریغا چونکه دوری از برم

بخشش عبد پشیمانم بیا

کی تو را از درگه خود رانده ام

من تو را مولا و جانانم بیا

با تو حرف آشنایی می زنم

آشنای آشنایانم بیا