دو چشمِ خستهی من، از غمش نمیخوابد
به قلبِ بستهی من، جز رخش نمیتابد
به دربِ سنگیِ دل، هیچ کس نمیکوبد
غبارِ غم ز رخِ خستهام نمیروبد
ز رنج و غصهی من، جز خدا نمیکاهد
صلاح و خیرِ همه، جز خدا نمیخواهد
به زخمِ کاریِ دل، مرهمی نمیساید
به عهد و عشق و صفا، غیرِ او نمیپاید
به روحِ بی ثمرم، یک نظر نمیآید
نه زاده گشته و از او، کسی نمیزاید
به دورِ هست و فلک، جز خدا نمیماند
زِ سرِ سینهی من، جز خدا نمی داند
به سویِ خوانِ کرم، غیرِ او نمیخواند
مرا ز درگهِ پر مهرِ خود نمیراند
زبانِ بیهنرم، جز خطا نمیگوید
مشامِ من به جز از عطرِ تو نمیبوید
به هر طرف نگرم ، غیرِ او نمیبینم
به غیرِ غنچهی رویش، گلی نمیچینم
به غیرِ کعبهی نامش زبان نمیگردد
بدونِ امرِ خدا، این فلک نمیچرخد