سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر رضوان

هر چه درباره مناسبت های مذهبی سروده ام به مناسبت در اختیار دوستان گرامی قرار می دهم.

گل تقدیم شمادر آرزوی کاظمین(شهادت امام موسی کاظم(ع))

امشب، شبِ شهادتِ موسایِ کاظم است

اشکم غریقِ پهنه ی دریایِ کاظم است

باب الحوائجی که به عالم نمونه شد

در رنج و غصّه هم، دلِ تنهایِ کاظم است

چشمم اگر گشوده و، هر جا که بنگرم

در انتظارِ رؤیتِ سیمایِ کاظم است

نادیده چشمِ عالَمیان، دل به او سپرد

دلداده عالَمی به تمنّایِ کاظم است

در پرده گشته رویِ خدا گر چه در نهان

صد چشمِ خیره، در دلِ بینایِ کاظم است

یک باغِ پُر هَزار و فقط چهارده نگار

خورشیدِ کاظمین و رُخِ ماهِ کاظم است

جانم بسوزد از غل و زنجیرِ دست و پا

مبهوتِ صبر و قلبِ شکیبایِ کاظم است

دار الامانِ معرفت و بابِ التجا

راهِ نجاتِ ما همه، امضایِ کاظم است

در، گاهِ مرگ ، حیله چو هارون کند، ولی

مغلوب و خواره با، یدِ بیضایِ کاظم است

هر شب چو می نهم سرِ خود بر حریمِ خاک

این دیده ام به حسرتِ رؤیایِ کاظم است

با یک دمِ مسیحیِ او جان گرفته ام

این جسمِ مُرده، زنده به احیایِ کاظم است

در آرزویِ دیدنِ قبرش به کاظمین

جانِ غریبه، بسته به صهبایِ کاظم است


به یاد پیامبر(ص)

شب مبعث پیامبر(ص)

حالِ من امشب دگرگون گشته است

دیده گریان، رودِ جیحون گشته است

آمدم بشکسته بال و خسته جان

تا کنم دردِ فراقم را بیان

کاش من هم بر تو لایق می‏شدم

پاک و عاشق چون شقایق می‏شدم

کاش من، همراهِ گل‏هایِ بهار

می‏دریدم جامه از شوقِ نگار

کاش من هم‏،چون پرستوهایِ ذوق

می‏پریدم تا طلوعِ گرمِ شوق

می‏شد آیا بر دلِ تنهایِ من

یک نظر می‏کردی ای آقایِ من

غایتِ هستی زِ لطفِ رویِ تو

آفرینش ذره‏ای از کویِ تو

بی تو مسجد خالی از رنگِ خدا

کی وجودت از وجودِ حق جدا

فاقرءوا القرآن، فدایِ حنجرت

قُم فَاَنذِر، تا ببینم پیکرت

ظرفِ عالی، لایقِ اعلی بُوَد

چون عروجت برتر از عنقا بُوَد

مجمعِ عالیِ لطفِ حق، تویی

بعدِ حق، بخشنده‏ی مطلق تویی

اشکِ تو چون نقطه‏ی بسم‏اله است

خنده‏ات چون جلوه‏ی بسم‏‏اله است

بی تو بستانِ جهان رنگی نداشت

مستی چشمت رخِ حق می‏نگاشت

در وجودت می‏شود حق جلوه‏گر

از نگاهت، آتشِ جان شعله‏ور

در ثنایِ تو، ملائک واله‏اند

قدسیان و عرشیان، چون هاله‏اند

خاکِ پایت، بوسه گاهِ عرشیان

رویِ ماهت، آفتابِ فرشیان

علمِ ما کان و یکون را آگهی

پرده دار و محرمِ سر اللهی

چارده نوری، شعاعِ سرمدی

مرحبا بر تو، که جمله بی‏حدی

صبرِ تو دشتی پر از آلاله بود

در کویرِ داغِ گل‏ها، ژاله بود

بی‏تکبر، بی‏ریا و با خدا

عاشقی دلگشته و بی‏ادعا

در شبِ بعثت، بیا ای ساقیا

جامِ عشقت بر لبم جاری نما

نادمم از این همه جرمِ عظیم

ضامنم شو بگذر از من، ای کریم


شب قدر

شبِ قدر و دلِ من بی‏قرار است

مرا با این دلِ مسکین چه‏کار است؟

خدایا وای اگر سویت نیایم

که چشمان سویِ غیر از تو گشایم

الهی وای از این شیطانِ نفسم

که در زندانِ تن بنموده حبسم

چه سازم چشمه‏ام آبی ندارد

دلِ مسکینِ من تابی ندارد

به عمری بندگی کردم هوس را

که پولادین نمودم این قفس را

کنون راهی به سویِ تو ندارم

به این شرمندگی سر می‏گذارم

چه سازم با همه بی برگ و باری

رهایم کن از این عصیان و خواری

بگریم بی تویی عمرم تبه کرد

به عمری جان تمنایِ گنه کرد

دگر دزدِ خجالت، راهِ من زد

همی ترسم که از عشقت شوم رد

نمی‏دانم کریما شب سحر شد؟

چگونه دیده را گاهِ نظر شد

منم با یک جهان بی اعتنایی

خدایا از کَرَم کن یک نگاهی

اگر خوارم ولی شرمنده‏ی تو

اگر پستم ولیکن بنده‏ی تو

اگر رو کرده‏ام از رویِ اصرار

نکردم هرگز این لطفِ تو انکار

ندارم چاره‏ای، پر سوز و دردم

به پایِ خسته دنبالت بگردم

اگر خوارم کنی، بازت بخوانم

به غیر از درگهت راهی ندانم

گدایی بر کرامت کرده عادت

رها کی می‏کند این بیتِ رحمت

چنان با آتشت خو کرده‏ام من

که عمری بر درت رو کرده‏ام من

اگر چشمم به خواب امشب تلف کرد

ولی دل یاد مولای نجف کرد

تو گویی تیر چشمانم هدف شد

تمنایِ دلم، یادِ نجف شد

خدایا نادمم، سر بر سجودت

مقرب کن مرا نزدِ وجودت

سرِخود را به درگاهت بسایم

برایِ مغفرت نزدِ تو آیم

بمیرم از غمِ عصیانِ بی‏حد

گناهان کرده راهِ گریه‏ام سد

نمی‏دانم چه سان عذرت بخواهم

تمنایت کنم، بنما نگاهم

اگر بد کرده‏ام، بد بنده‏ام من

ولی از لطفِ تو آکنده‏ام من

خدایا اشکِ حسرت جانِ من سوخت

دو چشمم را به دربِ رحمتت دوخت

بکن با لطفِ خود آخر نگاهم

مکن نومید و بشنو سوزِ آهم

خدایا شکرت از جان می‏کنم من

که عشقت با تو درمان می‏کنم من

اگر راهم ندادی من حقیرم

که بر نفسِ پلیدِ خود اسیرم

به غیر از خانه و راهت نگیرم

که آخر باده از دستت بگیرم

بگیرم حلقه‏ی بابِ امیرم

بگویم اسمِ تو آنگه بمیرم


هر چند بارِ منزلتم بی بهاست امّا دلِ تنگم لبریز مدّعاست.

ای پاک ترین! بدان که پاکی ات را می پرستم امّا از آن بی نصیبم؛

ای زیباترین! بدان که بنده ی عشقِ تو هستم امّا در آن بی شکیبم؛ 

و ای فراتر از اندیشه ها! همه ی هستی ات را می پرستم امّا از همه چیز و هرجا و هر کس غریبم.

آشنایم شو و دلِ تنهایم را به نوایِ عشقت پُر نوا ساز.

نمی خواهم همچون کلاغی آرامشِ باغِ الهی را بر هم زنم ؛

می خواهم حال که در رضوانِ پاکِ نبوّت و ولایت آرزویِ گدایی کرده ام، چون چشمه ساری، خوش نوا؛ یا چون قناری، خوش صدا؛ یا چون گلستان، با صفا؛ یا عاشقی بس با وفا، عطر آفرین سازم فضا، با نغمه های یا خدا و یا خدا و یا خدا...

ای نورِ سرمدی، تو بخوانم به بزمِ شور

چون بلبلی شَوَم که نوازد حدیثِ نور

پروانه سان به عشوه ی نیکو به گِردِ یار

آتش زنم به دیده و دل وز سرِغرور

با کامِ تشنه، جرعه یِ آبی طلب کنم

لبریز گردد این قدحِ من از آن حضور

از کوثرِ ولایت و انوارِ احمدی

بر پا چنان کنم به دلِ عاشقان سرور

در اوجِ تیره روزی و هنگامِ بی کسی

چشمِ امید، بسته نسازم به قعرِ گور

با این بهانه آتشِ حسرت به دل کنم

آخر کند به سایه یِ خود بر سرم عبور