شب قدر
شبِ قدر و دلِ من بیقرار است
مرا با این دلِ مسکین چهکار است؟
خدایا وای اگر سویت نیایم
که چشمان سویِ غیر از تو گشایم
الهی وای از این شیطانِ نفسم
که در زندانِ تن بنموده حبسم
چه سازم چشمهام آبی ندارد
دلِ مسکینِ من تابی ندارد
به عمری بندگی کردم هوس را
که پولادین نمودم این قفس را
کنون راهی به سویِ تو ندارم
به این شرمندگی سر میگذارم
چه سازم با همه بی برگ و باری
رهایم کن از این عصیان و خواری
بگریم بی تویی عمرم تبه کرد
به عمری جان تمنایِ گنه کرد
دگر دزدِ خجالت، راهِ من زد
همی ترسم که از عشقت شوم رد
نمیدانم کریما شب سحر شد؟
چگونه دیده را گاهِ نظر شد
منم با یک جهان بی اعتنایی
خدایا از کَرَم کن یک نگاهی
اگر خوارم ولی شرمندهی تو
اگر پستم ولیکن بندهی تو
اگر رو کردهام از رویِ اصرار
نکردم هرگز این لطفِ تو انکار
ندارم چارهای، پر سوز و دردم
به پایِ خسته دنبالت بگردم
اگر خوارم کنی، بازت بخوانم
به غیر از درگهت راهی ندانم
گدایی بر کرامت کرده عادت
رها کی میکند این بیتِ رحمت
چنان با آتشت خو کردهام من
که عمری بر درت رو کردهام من
اگر چشمم به خواب امشب تلف کرد
ولی دل یاد مولای نجف کرد
تو گویی تیر چشمانم هدف شد
تمنایِ دلم، یادِ نجف شد
خدایا نادمم، سر بر سجودت
مقرب کن مرا نزدِ وجودت
سرِخود را به درگاهت بسایم
برایِ مغفرت نزدِ تو آیم
بمیرم از غمِ عصیانِ بیحد
گناهان کرده راهِ گریهام سد
نمیدانم چه سان عذرت بخواهم
تمنایت کنم، بنما نگاهم
اگر بد کردهام، بد بندهام من
ولی از لطفِ تو آکندهام من
خدایا اشکِ حسرت جانِ من سوخت
دو چشمم را به دربِ رحمتت دوخت
بکن با لطفِ خود آخر نگاهم
مکن نومید و بشنو سوزِ آهم
خدایا شکرت از جان میکنم من
که عشقت با تو درمان میکنم من
اگر راهم ندادی من حقیرم
که بر نفسِ پلیدِ خود اسیرم
به غیر از خانه و راهت نگیرم
که آخر باده از دستت بگیرم
بگیرم حلقهی بابِ امیرم
بگویم اسمِ تو آنگه بمیرم