سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر رضوان

هر چه درباره مناسبت های مذهبی سروده ام به مناسبت در اختیار دوستان گرامی قرار می دهم.

الهی امشب همه می آیند با کوله باری از گناه و دستانی خالی و دل هایی پر امید و دیده هایی اشکبار .

وقتی در کوچه ها می گردم تا به وعده گاه برسم منظره هایی می بینم که زیباتر از بهشت است و مستقیم دل را تا خدا می کشاند.

می خواهند احیا بگیرند تا حی و زنده شوند .

می خواهند احیا بگیرند تا زندگیشان را برای یک عمر در سایه ی عنایات ایزدی بیمه کنند.

همه زیبا هستند ، مثل فرشته ها؛ همه خوبند مثل فرشته ها ؛

مهم نیست که قبلا که بوده اند و چه کرده اند ، یا با چه ظاهری آمده اند ؛ مهم اینست که خدا آن ها را در جرگه ی خوبان پذیرفته و خواسته که حرف هایشان را بشنود و اجابت کند.

وقتی خوب نگاه می کنم می بینم افرادی آمده اند که از نظر پوشش خیلی مناسب نیستند ولی چه کسی می داند که فردا چه خواهد شد ؟ و آن ها چه سرنوشتی پیدا کنند؟

هیچ کس در نزد خدا برتر از دیگری نیست مگر به تقوایی که با توجه به شرایطی که در آن قرار گرفته، دارد.

خدایا می خواهم با تو باشم فقط همین، هر چه مرا به تو نزدیک می کند به من عطا کن.

وقتی هر سه شب قدر، با امام علی (ع) پیوند خورده؛ پس باید بهترین بنده ات را واسطه ی قبولی طاعات و عبادات و مناجاتم قرار دهم.

پس خدایا تو را به امام علی (ع) قسم می دهم :از درگاه پر مهرت ردّمان مکن و عذرمان بپذیر و از گناهان همه ی ما در گذر و به بهترین راه ، رهنمونمان باش، تا به هدف خلقتمان برسیم  و در آنی، آنی شویم که تو می خواهی و تو می دانی.

آمین یا رب العالمین و یا ارحم الراحمین و یا خیر الرازقین و یا غیاث المستغیثین.


  "چلّه یِنیاز"

تایخ سرودن:شنبه 20 جمادی الثانی ولادت حضرت فاطمه زهراء(س) 12/08/1375

زهرای اطهری تو، سبطِ پیمبری تو

والا و برتری تو، حوراء و کوثری تو

صدقِ صدیقه نامی، فاطمه ای تمامی

مرضیّه و رضیّه، زکیّه ای به نامی

حدیثه گویِ حقّی، مبارکی به انسان

فخرِ جهان تو هستی، منشاء جود و غفران

ز زشتی و پلیدی، معصومی و مبرّا

باشد غبارِ کویت، بر دیدگان سویدا

عصاره ی خلوصی، چکیده یِ نمازی

ز احمد و خدیجه، تو چلّه یِ نیازی

تو همنشینِ دردی، تو همنوایِ رنجی

برایِ نادمِ زار، مثالِ تحفه گنجی

میانِ شعب و غصّه، چو قصّه یِ شبت بود

غمِ یتیمی و هجر، ترانه یِ لبت بود

به اشکِ چشم و دستان، غمِ پدر زدودی

لبانِ مصطفی را، به خنده می گشودی

یگانه دختری تو، همسرِ حیدری تو

شبْهِ پیمبری تو، چشمه یِ کوثری تو

هردم برای طفلان، هر دم برایِ بابا

هر دم برایِ همسر، چو مادری تو زهرا

علی مقامِ عالی، حَسَن کریم و خوش خو

حسینِ رشادتِ تو، زینب کمالِ نیکو

سجودِ ساجدی تو، علومِ باقری تو

صداقتِ صادقی، چو حلمِ کاظمی تو

رضا رضایتِ تو، تقی عبادتِ تو

زکی چو عصمتِ تو، هادی هدایتِ تو

مولایِ صاحب الأمر، چشم انتظارِ آخر

گیرد تقاصِ خونت، از ظلمِ هر ستمگر

از نورِ پاکِ احمد، شد شعله ها منوّر

از مرتضی و زهرا، گردیده شب پر اختر

فاطمه گنجِ ولاء، سر منشاء اوصیاء

فاطمه نورِ احمد، فاطمه خیر النّساء

فاطمه اشک است و آه، فاطمه نور است و ماه

فاطمه معنایِ حُبّ، فاطمه شمع است و آه

فاطمه پیغامِ حق، فاطمه بود از سَبَق

همچو فلق رویِ او، گونه اش همچون شفق

فاطمه فریاد و آه، طور و ملک فاطمه

نقطه یِ پرگار جان، دورِ فلک فاطمه

نورِ عظیمِ حقّ و سر منشاءِ هدایت

هر دم برون تراود، از روزنِ ولایت

خشنودیِ تو زهرا، خشنودیِ پیمبر

رنجِ تو بر محمّد، چون پاره هایِ آذر

اوّل بهشتی هستی، حورا سرشتی هستی

پیمانه را شکستی، آخر زِغصّه رستی

باغِ ولایتی تو، ایمان و رحمتی تو

کلیدِ جنّتی تو، راهِ سعادتی تو

با آرزویِ جنّت، سوداییِ تو هستم

از بویِ یاس و طوبی، چون قُمریانِ مستم

تو میوه یِ هُدایی، فرمانبرِ خدایی

بر خستگان شفایی، بر دردِ ما دوایی

در امتحانِ خلقت، پیروز و سربلندی

چون یک گل بهاری، آهویِ بی کمندی

با نامِ تو گناهان، از روح و جان گریزد

اشکِ دو چشمِ نادم، از دیدگان بریزد

یاس و گل از تو خوشبو،صاحب جمال و خوشرو

رضوان رضایتِ تو، ما را نشان بر آن کو

رضوان مکان ِ قرب و، جنّت مکانِ رضوان

هستم کنیزِ مادر، چشم انتظارِ احسان

 


حضرت صدّیقه از دنیایِ فانی می رود

آشکارا آمده، امّا نهانی می رود

بس که غمگین شد ز دستِ مردمِ نامهربان

مهربانم از چه با نامهربانی می رود؟

اشکِ دریا می دود بر گونه هایِ ساحلش

موجِ غم تا اوجِ دریا ،بیکرانی می رود

حیفش آمد کردگار از این که بینِ ما بُوَد

این نگارِ نازنینِ آسمانی می رود

دل به او بستم که دنیا و قیامت در کَفَش

حیفِ او چون از کَفِ معصومِ ثانی می رود

او بُوَد محبوبه یِ ایزد، که از گُل آفرید

تا اشارت می کند بر او، چه آنی می رود

آه و صد افسوس از آن یاسِ محمّد کز جفا

همچو سروْ آن قامت، امّا قدْ کمانی می رود

همچو گُل عطرش مشامِ جانِ ما را می نواخت

حیف از این گلچهره، در اوجِ جوانی می رود

غم بگو آید به کنجِ خانه یِ ما جا کند

چون که از آغوشِ من آن یارِ جانی می رود


ولادت پیامبر اکرم(ص)

« جان هستی » 

محمّد، روحِ ایمان ، جانِ هستی

چراغِ روشنِ ایوانِ هستی

بُوَد مفتاحِ جنّت در کفِ او

صفا دارد رخِ جانانِ هستی

حَرا بود و محمّد بود و شب ها

جهانی در یدِ ایمانِ هستی

زمانی چون پرستویِ مهاجر

پرید از تارکِ عرفانِ هستی

چنان گوهر، به نقشِ خاتمِ دل

از او بر پا شده ارکانِ هستی

به معراجِ حقیقت آشنا شد

که شد والاترین انسانِ هستی

کلامِ حق، چو نازل بر دلش شد

نوایِ سینه اش ، قرآنِ هستی

همه عشّاقِ رویش چون هَزاران

که او تنها گُلِ بُستانِ هستی

چو کشتیبانِ دین و رحمتِ حق

همه روزی خورِ این خوانِ هستی

به جمعِ آفرینش تا قدم زد

گرفته سَر از او سامانِ هستی

ولادت امام جعفر صادق(ع)

« مصباح علم و ایمان » 

میلادِ عشقِ صادق، بر عاشقان رسیده

فرزندِ پاکی باقر ، فخرِ زمان رسیده

جان می گرفته از او ، عرفانِ شیعه هر دم

از گنجِ علمِ ایزد ، نوری عیان رسیده

روشن شده مدینه ، از خاکِ پایِ صادق

زیرا که بر صبوران ، رَوْضُ الْجَنان رسیده

او چون گُهر به گِردَش ، یک حلقه یِ زرِ ناب

بر عالمانِ عاشق ، روحُ الْبَیان رسیده

شد پاره شامِ ظلمت ، از نورِ بی مثالش

بهرِ نجاتِ ایمان ، تیغ و سنان رسیده

چون چشمه سارِ جوشان ، رودی ز بحرِ عرفان

جعفر گرفته نام و ، بر تشنگان رسیده

احکامِ ایزدی را ، با صدقِ جان بیان شد

عالِم به سِرِّ ایزد ، بر شیعیان رسیده

بهرِ فلاحِ انسان ، مصباحِ علم و ایمان

از درگهِ هدایت ، فخرِ جهان رسیده

بر هر کرانه یِ دل ، خورشیدِ طلعتِ او

تا این سَحَر بتابد ، از بیکران رسیده


امام عسکری(ع)

امام عسکری نزد خدا رفت

چه آرام و صبور و با وفا رفت

فدای روی ماه و غرقِ نورش

رسیده لحظه یِ شور و سرورش

ملایک در سما در انتظارند

برای دیدنش، بس بی قرارند

نشسته مهدیِ زهرا کنارش

پدر گُل ،او شده همچون هَزارش

نمی دانم چه حالی دارم امشب

غم و شادی و زاری دارم امشب

جوانمردی که غم در سینه دارد

چه زَهری در دلِ بی کینه دارد!

به سویِ آسمان بی باک می رفت

چو عنقا تا سرِ افلاک می رفت

دو چشمان فلک لبریزِ گریه

به قلب مرد و زن تکرارِ قصّه

جوانمردی به زهرِ کینه مسموم

ز هجرانش تمامِ شیعه مغموم

دلی زهری ولی بی کینه دارد

ز دشمن آتشی دیرینه دارد

نمی دانم چرا غم بی شمار است

چرا این دل، برایش بی قرار است

اگر او می رود، مهدی می آید

به آدینه پس از عهدی می آید

خداحافظ امامِ مهربانی

شدی راحت از این ظلمِ جهانی

امیدم این که قَدرت را بدانیم

به راهت تا ابد باقی بمانیم

 مهدی جان

خوشم چون که امامم می شوی تو

ز هجرانِ فراوان می رسی تو

خوشم آن که پس از هجران و دوری

رسد بر این دلِ غمگین سروری

شده عید امامت، کی می آیی؟

شدم بی تابِ رویت، پس کجایی؟

همیشه عصرِ جمعه بی قرارم

نمی دانم که کِی آید نگارم؟

نمی خواهم که بی او زنده باشم

به پیشِ منکران شرمنده باشم

خدایا شیعیان در انتظارند

بر این دوری دگر طاقت ندارند

چرا باید امامم را نبینم؟

ز باغش غنچه یِ شادی نچینم؟

چرا بر دوریِ او مبتلایم؟

کجا،کِی می کنی از غم رهایم؟

به عمری نزدِ هجرانش اسیرم

مخواهی قبلِ دیدارش بمیرم

نمی گویم که خوب و بی نظیرم

ولی بر درگهِ خوبان اسیرم

خدایا کن ظهورش را میسّر

همین جمعه، نه یک جمعه یِ دیگر

نماز جمعه را با او بخوانیم

تمامِ عمرِ خود با او بمانیم