مناجات با خدا
الهی غرقه ی مُرداب معصیتم مپسند که بنده را بیش از این طاقت شرمساری نیست.
آن چنان یادِ پاکی ها قلبم را می گدازد و روحم را می آزارد که نمی دانم با کدامین گره ی دست بر دیوارِ دلم کوبم و با کدامین ناله ی آتشناک، افسوسِ روحم را فریاد زنم، و با کدامین بحرِ دیده، جویبارِ گونه ام را سیلاب کنم. کاش فاصله ی من و تو تا بدین حد نبود، ای کسی که از رگِ گردن به من نزدیک تری و در حالی که من از بی نهایت فاصله با تو سخن می گویم.
طوفان کن امشب
به مرداب دلم ، طوفان کن امشب
دو چشمانِ گنه، گریان کن امشب
به فریادِ خموشم، ناله ای ده
به نایِ سینه ام ، افغان کن امشب
صدا در حنجرم ، خشکیده چون بَر
تو اَبرِ خواهشم، غُرّان کن امشب
به لطفت آسمانی کن دلم را
تنِ افسرده ام حیران کن امشب
بیابان تا بیابان، واله ام کن
درونِ مُرده ام، نالان کن امشب
نَفَس از دستِ خواهش ها بریده
تو تیغِ طاقتم، بُرّان کن امشب
غریبا تاکی آخر دامِ عصیان
دل و جانم، سویِ جانان کن امشب
تا کی افغان از جدایی، تا کی سخن از آشنایی، تا کی ناله از بی وفایی
« الامان »
هر دم از داغ دلم ، صد ناله دارم با فغان
از دو چشم خواهشم ، سر داده ام رود روان
بس که دستم را به بالا سوی تو آورده ام
جز تو را هر سو ندادم با دو دست خود نشان
ای خوش آن روزی که درکنج خیالت عاقبت
برگزینم خانه ی مهرت به ذکر الامان
سایه سارا آرزویم شد بهشت یاد تو
هر طرف را بنگرم ، بینم رخت را در عیان
آفتاب چهره ات ، در هر دلی تا شعله زد
کرده در خاک بیابانت مکانی لامکان
با غریبان درت از مرحمت حرفی بزن
یک شبی را تا سحر از لطف خود با من بمان
خدایا توفیقِ عمل از توست و نجاتِ از دامِ معصیت به توفیقِ تو.
بخواه که بخوانم با دلی شکسته، بخوان تا بگویم با زبانی خسته، بمان تا بیایم با دستی بسته.
سر بر زمینِ طاعتت بسایم و بنالم آن سان که سینه ی سنگ بنالد و به تارِ دلم آن چنان نوایی بنوازم که زبانِ سینه ام بخواند:
« در کام دل»
ای لاله با ما بیش از این ، حرفی تو از طاقت مزن
بر جسم بی تاب و تنم ، هر دم ، دم از راحت مزن
یا شیر جان در کام دل ، یا من به کام شیر دل
یا کشتنی کن جان من ، یا حرفی از غیرت مزن
مست و خرابم عاقبت ، در چنگ تقدیر توأم
یا راهیم کن بر درت ، یا بر تنم ضربت مزن
گر جاده می بندی مرا ، طاقت بده بر راه سر
در چاه دل گر افکنی ، بر لب دگر شربت مزن
بر تربت خونین من ، رحمی نما ای آشنا
با این غریب خسته ات ، زنهار واغربت مزن
خدایا از شرمِ بی حدِّ خویش چه بگویم که راهِ گریه از من بُریده و بابِ معصیت بر من گشوده . خود خواستم که دامنِ شیطان گیرم و فرمانِ زنهارت نپذیرم، اینک که ناگزیرم،به عذرخواهی بپذیرم.